ربانحال یک فرزند شهید
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت این لالۀ به خون نشسته دریغا كفن نداشت عمری گذشت و خنده به لب های مادرم خشكیده بود و میل به دریا شدن نداشت عـمری هـمـیـشه قـصـۀ نـقـاشـی ام شده مردی كه دست در بدن و سر به تن نداشت حـالا رسـیـد بـعـد هـزاران هـزار روز یك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت مادر كه گفت: شكـل تو دارد پدر، ولی وقتی كه دیـدمش پدرم شكل من نداشت فـهـمـیـدم از نـبـودن انــدوه جـمـجـمـه! بابـا هـوای سـر به بـدن داشتن نـداشت با این چـنین رسیدن و آن هم بدون سر حرفی برای مادرم از خویـشتن نداشت آن شب چقدر مادرم از غصه گریه كرد بیچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت |